شعرهایم

متن مرتبط با «تبادل لینک با سایتهای پربازدید» در سایت شعرهایم نوشته شده است

آموزش زبان چینی

  •   یه ذره آموزش چینی   سلام قصد دارم زبان چینی را بهتون یاد بدم    درس اول : رنگ   که در زبان چینی یَن سِآ گفته می شود          قرمز :خُن سِآ     آبی :  لَن سِآ     سبز:لی سِآ     سفید:بَی سِآ     زرد: خُواَنگ سِآ     سیاه: خِی سِآ     صورتی :فِن سِآ,آموزش زبان چینی,آموزش زبان چینی در سفارت چین,آموزش زبان چینی به فارسی ...ادامه مطلب

  • دزد باور ها

  •   دزد باورها روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند  او را گفتند  چرا این همه مال را از دست دادی  گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین  اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.   , ...ادامه مطلب

  • دوست باتلاقی

  • دوست باتلاقی جنگ جهانی اول مچون یک بیماری وحشتناک، تمام دنیا رو فرا گرفته بود. در میدان نبرد، یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است، از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.  مافوق به سرباز گفت اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه  دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی     حرف های مافوق اثری نداشت و سرباز به نجات دوستش رفت. به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند  افسر مافوق به سراغ آن ها رفت . سربازی را که در باتلاق افتاده بود، معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت: من به تو گفتم که ارزشش را نداشت. دوستت مرده است خودت را هم بیهوده زخمی و خسته کردی  سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت   افسر با حالت تعجب نگاه کرد و پرسید منظورت چیه که ارزشش را داشت؟  سرباز جواب داد: زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود، من از شنیدن چیزی که او گفت، ا, ...ادامه مطلب

  • مسابقه قورباغه ها

  • مسابقه قورباغه ها   روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه دو بدهند. هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود . جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد. کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچکی بتوانند به نوک برج برسند. از بین جمعیت جمله هایی این چنینی شنیده می شد : «اوه، عجب کار مشکلی!!»، «اون ها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند.» یا «هیچ شانسی برای موفقیت شان نیست. برج خیلی بلنده!» قورباغه های کوچک یکی یکی شروع به افتادن کردند به جز بعضی که هنوز با سرعت داشتند بالا و بالاتر می رفتند . جمعیت هنوز ادامه می داد: «خیلی مشکله! هیچ کدوم موفق نمی‌شه! » و تعداد بیشتری از قورباغه‌ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف . ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد؛ بالا، بالا و باز هم بالاتر . این یکی نمی خواست منصرف بشه! بالاخره بقیه از بالا رفتن منصرف شدند به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها قورباغه ای بود که به نوک برج رسید ! بقیه قورباغه‌ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کار رو انجام داده؟ اونا ا,مسابقه قورباغه ها,داستان مسابقه قورباغه ها ...ادامه مطلب

  • تبادل لینک

  • هر کی دوست داره لینک بشه یه نظر بزاره,تبادل لینک,تبادل لینک تلگرام,تبادل لینک در تلگرام,تبادل لینک با سایتهای پربازدید,تبادل لینک کانال تلگرام,تبادل لینک رایگان تلگرام,تبادل لینک رایگان,تبادل لینک اتوماتیک,تبادل لینک هوشمند,تبادل لینک چیست ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها