شعرهایم

متن مرتبط با «عاقبت شکستن دل پدر و مادر» در سایت شعرهایم نوشته شده است

راهی به سوی بهشت

  •  شخصى محضر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مشرف شد. حضرت به او فرمود: آيا مى خواهى تو را به كارى راهنمايى كنم كه به وسيله آن داخل بهشت شوى ؟مرد پاسخ داد: مى خواهم يا رسول الله حضرت فرمود: از آن چه خداوند به تو داده است انفاق كن و به ديگران بده مرد: اگر خود نيازمندتر از ديگران باشم ، چه كنم ؟فرمود: مظلوم را يارى كن مرد: اگر خودم ناتوان تر از او باشم ، چه كنم ؟فرمود: نادانى را راهنمايى كن مرد: اگر خودم نادان تر از او باشم ، چه كنم ؟فرمود: در اين صورت زبانت را جز در موارد خير نگهدار سپس رسول خدا فرمود:آيا خوشحال نمى شوى كه يكى از اين صفات را داشته باشى و به بهشت داخلت نمايند  ,راهی به سوی بهشت,راهی به سوی بهشت یوسا,کتاب راهی به سوی بهشت ...ادامه مطلب

  • مرد لطیفه گو

  • مرد لطيفه گويى از دوستان امام حسن عليه السلام بود. مدتى نزد آن حضرت نيامده بود. روزى خدمت امام عليه السلام رسيد. حضرت پرسيد :حالت چطور است ؟گفت :يابن رسول الله حال من برخلاف آن چيزى است كه خودم و خدا و شيطان آن را دوست مى داريم .امام عليه السلام خنديد و فرمود:چطور؟ توضيح بده گفت :خداوند مى خواهد از او اطاعت كنم و معصيت كار نباشم . اما من چنين نيستم .و شيطان دوست دارد، خدا را معصيت كرده و به دستوراتش عمل نكنم ولى من اين طور هم نيستم .و خودم دوست دارم هميشه در دنيا باشم ، اين چنين هم نخواهم بود. روزى از دنيا خواهم رفت .ناگاه شخصى برخواست و گفت :يابن رسول الله چرا ما مرگ را دوست نداريم ؟امام فرمود:به خاطر اين كه شما آخرت خود را ويران و اين دنيا را آباد كرده ايد،بدين جهت دوست نداريد از جاى آباد به جاى ويران برويد, ...ادامه مطلب

  • دعای موثر برای رفع مشکلات

  • می تونین امتحان کنین     سُبحانَ الله يا فارِجَ الهَمّ وَ يا کاشِفَ الغَمّ  فَرِّج هَـمّی وَ يَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حيلَتی  وَ ارزُقنی حَيثَ لا اَحتَسِب يا رَبَّ العالَمين   حضرت محمد(ص) فرمودند: هر کسی این  دعا را بین مردم پخش کند گرفتاریش حل می شود.,دعای موثر برای ازدواج,دعای موثر برای فروش خانه,دعای موثر برای حاجت ...ادامه مطلب

  • آموزش زبان چینی

  •   یه ذره آموزش چینی   سلام قصد دارم زبان چینی را بهتون یاد بدم    درس اول : رنگ   که در زبان چینی یَن سِآ گفته می شود          قرمز :خُن سِآ     آبی :  لَن سِآ     سبز:لی سِآ     سفید:بَی سِآ     زرد: خُواَنگ سِآ     سیاه: خِی سِآ     صورتی :فِن سِآ,آموزش زبان چینی,آموزش زبان چینی در سفارت چین,آموزش زبان چینی به فارسی ...ادامه مطلب

  • دزد باور ها

  •   دزد باورها روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند  او را گفتند  چرا این همه مال را از دست دادی  گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین  اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.   , ...ادامه مطلب

  • گذشته ات را فراموش نکن

  • گذشته ات را فراموش نکن  بعد از خوردن غذا بیل گیتس ۵ دلار به عنوان انعام به پیش خدمت داد پیش خدمت ناراحت شد بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد چه اتفاقی افتاده پیشخدمت  من متعجب شدم بخاطر اینکه در میز کناری دختر شما ۵۰ دلار به من انعام داد در درحالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی زمین هستید فقط ۵دلار انعام می دهید   گیتس خندید و جواب معنا داری گفت  او دختر پولدار ترین مرد روی زمین و من پسر یک نجار ساده ام هیچ وقت گذشته ات را فراموش نکن  او بهترین معلم توست, ...ادامه مطلب

  • دوست باتلاقی

  • دوست باتلاقی جنگ جهانی اول مچون یک بیماری وحشتناک، تمام دنیا رو فرا گرفته بود. در میدان نبرد، یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است، از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.  مافوق به سرباز گفت اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه  دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی     حرف های مافوق اثری نداشت و سرباز به نجات دوستش رفت. به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند  افسر مافوق به سراغ آن ها رفت . سربازی را که در باتلاق افتاده بود، معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت: من به تو گفتم که ارزشش را نداشت. دوستت مرده است خودت را هم بیهوده زخمی و خسته کردی  سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت   افسر با حالت تعجب نگاه کرد و پرسید منظورت چیه که ارزشش را داشت؟  سرباز جواب داد: زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود، من از شنیدن چیزی که او گفت، ا, ...ادامه مطلب

  • شکنجه خاموش

  •   شکنجه خاموش   بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد، یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار می داد.   حدود هزار نفر از نظامیان آمریکایی در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از استانداردهای بین المللی برخوردار بود.  زندان با تعریف متعارف تقریبا محصور نبود. آب و غذا و امکانات به وفور یافت می شد. از هیچ یک از تکنیکهای متداول شکنجه استفاده نمی شد. اما بیش ترین آمار مرگ زندانیان در این اردوگاه گزارش شده بود.  زندانیان به مرگ طبیعی می مردند . امکانات فرار وجود داشت اما فرار نمیکردند . بسیاری از آنها شب میخوابیدند و صبح دیگر بیدار نمی شدند. آنهایی که مانده بودند احترام درجات نظامی را میان خود رعایت نمی کردند‏ و عموما با زندانبانان خود طرح دوستی میریختند .   دلیل این رویداد، سالها مورد مطالعه قرار گرفت و ویلیام مایر نتیجه تحقیقات خود را به این شرح ارائه کرد :   ‏در این اردوگاه، فقط نامه هایی که حاوی خبرهای بد بودند به دست زندانیان رسیده میشد، نامه های مثبت و امیدبخش تحویل نمیشدند.  هرروز از زندانیان, ...ادامه مطلب

  • عروس و مادر شوهر

  • عروس و مادر شوهر دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست  با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.   عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت  و از او تقاضا کرد تا ســــمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد داروساز گفت اگر ســــم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود ،  همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز  مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا ســــم معجون کم کم در او اثر  کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا  کسی به او شک نکند.  دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز  مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد .  هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس ، اخلاق مادر شوهر هم  بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت:  آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم .  حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد،   خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا ســــم را از بدنش خار, ...ادامه مطلب

  • .زهر و عسل

  •  زهر و عسل    مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت .  یک روز می خواست دنبال کاری برود ، به شاگردش گفت:   این کوزه پراز زهر است مواظب باش آن را دست نزنی شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و استادش رفت شاگرد هم  پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان گرفت و بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید چرا خوابیده ای؟ شاگرد ناله کنان پاسخ داد  تو که رفتی من سرگرم کار بودم، دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید ورفت  وقتی من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم,فیلم زهر و عسل,دانلود آهنگ زهر و عسل,دانلود فیلم زهر و عسل,دانلود آهنگ زهرو عسل شاهین جمشیدپور ...ادامه مطلب

  • عشق و ازدواج

  • عشق و ازدواج شاگردی از استادش پرسید: عشق چست ؟ استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی... شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: چه آوردی ؟ با حسرت جواب داد:هیچ ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیداکردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم. استاد گفت: عشق یعنی همین...! شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست ؟ استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم . استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین و این است فرق عشق و ازدواج ,عشق و ازدواج دکتر هلاکویی,عشق و ازدواج,عشق و ازدواج موفق,عشق و ازدواج هلاکویی,عشق و ازدواج پیمان آزاد,عشق و ازدواج شعر,عشق ازدواج و رابطه,فال عشق و ازدواج,فال عشق و ازدواج واقعی,تفاوت عشق و ازدواج ...ادامه مطلب

  • عابد و ابلیس

  •   عابد و ابلیس        در میان بنی اسرائیل عابدی بود . به او گفتند :در فلان شهر درختی است که مردم آن شهر، آن درخت را می پرستند . عابد ناراحت شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد و راهی آن شهر شد تا آن درخت را قطع کند . ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت : ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش! عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد ... مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین زد ابلیس در این میان گفت : بگذار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و ثوابتر از کندن آن درخت است ...  عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت... بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت ، روز دوم دو دینار دید و برگرفت ، روز سوم هیچ پولی نبود! خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت ... باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟! عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم ,عابد و ابلیس,داستان عابد و ابلیس ...ادامه مطلب

  • سنگ و پادشاه

  • سنگ و پادشاه     در روزگار قدیم ، پادشاهی سنگ بزرگی را در یک جاده ی اصلی قرار داد . سپس در گوشه ای قایم شد تا ببیند چه کسی آن را از مسیر برمیدارد .  برخی از بزرگان ثروتنمد با کالسکه های خود به کنار سنگ رسیدند ، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند . بسیاری از آنها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند . هیچ یک از آنان کاری به سنگ نداشتند .  یک مرد روستایی با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید . بارش را زمین گذاشت و سعی کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد . او بعد از زور زدن ها و عرق ریختن های زیاد بالاخره موفق شد . هنگامی که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آنها را به دوش بگیرد و به راهش دامه دهد ، متوجه شد کیسه ای زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است . کیسه را باز کرد پر از سکه های طلا بود . و یادداشتی از جانب پادشاه که این سکه ها مال کسی است که سنگ را از جاده کنار بزند .  آن مرد روستایی چیزی را می دانست که بسیاری از ما نمی دانیم !!  هر مانعی ، فرصتی است تا وضعیتمان را بهبود بخشیم .,سنگ پادشاه ...ادامه مطلب

  • مسابقه قورباغه ها

  • مسابقه قورباغه ها   روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه دو بدهند. هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود . جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد. کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچکی بتوانند به نوک برج برسند. از بین جمعیت جمله هایی این چنینی شنیده می شد : «اوه، عجب کار مشکلی!!»، «اون ها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند.» یا «هیچ شانسی برای موفقیت شان نیست. برج خیلی بلنده!» قورباغه های کوچک یکی یکی شروع به افتادن کردند به جز بعضی که هنوز با سرعت داشتند بالا و بالاتر می رفتند . جمعیت هنوز ادامه می داد: «خیلی مشکله! هیچ کدوم موفق نمی‌شه! » و تعداد بیشتری از قورباغه‌ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف . ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد؛ بالا، بالا و باز هم بالاتر . این یکی نمی خواست منصرف بشه! بالاخره بقیه از بالا رفتن منصرف شدند به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها قورباغه ای بود که به نوک برج رسید ! بقیه قورباغه‌ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کار رو انجام داده؟ اونا ا,مسابقه قورباغه ها,داستان مسابقه قورباغه ها ...ادامه مطلب

  • ردیابی گوشی دزدیده شده

  •       برای زمانی که گوشی شما  رو دزد می دزده این سرویس گوشیتون رو ردیابی می کنه  با ارسال 2141 به 111  توجه : نیاز به  سریال گوشی می باشد که اگه قبلا #06#* را شماره گیری کرده باشید اکنون  می توانید شماره سریال گوشی را ارسال کنید تا گوشی ردیابی شود مختص سیم کارت های دائمی همراه اول است,ردیابی گوشی دزدیده شده,رديابي گوشي دزديده شده,ردیابی گوشی دزدیده شده ایرانسل,ردیابی گوشی دزدیده شده از طریق اینترنت,ردیابی گوشی دزدیده شده اپل,ردیابی گوشی دزدیده شده از طریق gprs,ردیابی گوشی دزدیده شده سامسونگ,ردیابی گوشی دزدیده شده اندروید,ردیابی گوشی دزدیده شده همراه اول,ردیابی گوشی دزدیده شده بدون سیم کارت ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها