سنگ و پادشاه
در روزگار قدیم ، پادشاهی سنگ بزرگی را در یک جاده ی اصلی قرار داد .
سپس در گوشه ای قایم شد تا ببیند چه کسی آن را از مسیر برمیدارد .
برخی از بزرگان ثروتنمد با کالسکه های خود به کنار سنگ رسیدند ، آن را دور زدند
و به راه خود ادامه دادند
. بسیاری از آنها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند
. هیچ یک از آنان کاری به سنگ نداشتند
. یک مرد روستایی با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید .
بارش را زمین گذاشت و سعی کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد
. او بعد از زور زدن ها و عرق ریختن های زیاد بالاخره موفق شد .
هنگامی که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آنها را به دوش بگیرد
و به راهش دامه دهد ، متوجه شد کیسه ای زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است
. کیسه را باز کرد پر از سکه های طلا بود
. و یادداشتی از جانب پادشاه که این سکه ها مال کسی است
که سنگ را از جاده کنار بزند
. آن مرد روستایی چیزی را می دانست که بسیاری از ما نمی دانیم
!! هر مانعی ، فرصتی است تا وضعیتمان را بهبود بخشیم .
شعرهایم...برچسب : سنگ پادشاه, نویسنده : yadba بازدید : 129