جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید چه می بینی گفت: آدم هایی که می آیند
و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن
و بعد بگو چه می بینی؟ گفت: خودم را می بینم
عارف گفت: دیگر دیگران را نمی بینی
آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند
شیشه اما در آینه لایه ی
نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته
و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی
این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند
اما وقتی از جیوه یعنی ثروت پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و
آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری
تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری
شعرهایم...برچسب : نویسنده : yadba بازدید : 145